گفتم که: بگذرانم روزي به نام و ننگي؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

خود با کمند عشقم وزني نبود و سنگيگفتم که: بگذرانم روزي به نام و ننگي؟
دردا! که بر نيامد خروار من به تنگيرفت از دهان تنگش بار و خرم به غارت
از بهر کشتن ما هر ساعتي بينگيرخ مي‌نمود از اول و اکنون همي نمايد
اکنون که جز سياهي ما را نماند رنگياحوال خود بگويم با زلفش آشکارا
هم بر زنيم ناگه اين شيشه را به سنگيتا کي نهان بماند در زير پنبه آتش؟
ما را به دامن او گر مي‌رسيد چنگيتا دامن قيامت بيرون نرفتي از کف
کش در برابر آيد زين گونه شوخ شنگيصبرو قرار ازان دل، زنهار! تا نجويي
بيننده را نماند سامان هوش و هنگيرويي بدان لطافت، چون پرده باز گيرد
در سالها نيامد بر سينه زين خدنگيبس تيرغم که در دل ما را رسيد، ليکن
شادي نمي‌نمايد نزديک من درنگيگردن به غم نهادم کز درد دوري او
با اوحدي کسي را خشمي نبود و جنگياز بهر اوست با من يک شهر دشمن، ار نه